در میان شلوغی نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران، پسرکی با چشمانی براق و قلبی پر از مهربانی، قصهای ساخت که هیچکس فراموشش نخواهد کرد. نه برای خودش کتاب میخواست، نه برای همکلاسیاش؛ بلکه میخواست برای کسانی که بیشتر از همه دوستشان داشت _ پدر و مادرش _ هدیهای بخرَد که ارزشش از هر چیزی در نظر او بیشتر بود؛ یک کتاب!
در گوشهای از نمایشگاه کتاب تهران، جایی که قصهها زنده میشوند و رویاها بال میگیرند، پسربچهای با موهای ژولیده و لبخندی شیرین وارد غرفه “قصه و داستان” شد. انگار دنیا برایش پر از رمز و راز بود. اول با کنجکاوی کتابها را ورق زد، بعد ناگهان سرش را بلند کرد و پرسید: “کتاب برای بزرگترها هم دارید؟”
کارشناس غرفه با تعجب پرسید: “برای خودت میخواهی؟”
پسرک سرش را تکان داد و گفت: “من که هنوز نه… تازه به مدرسه رفتهام!. البته تا پارسال از این بسته _ منظورش بسته تربیت و یارگیری بود_ استفاده می کردیم.”
“پس برای چه کسی میخواهی؟”
و آنجا بود که قلب همه حاضرین در غرفه از گرمای کلامش ذوب شد: “برای بابا و مامانم!”
او با صدایی لرزان اما پر از اطمینان توضیح داد: “آنها همیشه برای من کتاب میخرند. حالا نوبت من است که برایشان هدیه بگیرم!”
همکاران غرفه، که حالا چشمانشان از احساسات برق میزد، با دقت او را راهنمایی کردند تا دو جلد کتاب انتخاب کند—یکی برای پدر و یکی برای مادر. وقتی به صندوق رسیدند، فروشنده با مهربانی گفت: “این هدیه تو استثنایی است، پس ما هم برایت تخفیف ویژه میگذاریم!”
پسرک، با کیسهای پارچهای که دو کتاب را در آغوش گرفته بود، از غرفه خارج شد. بیرون، پدر و مادرش منتظر بودند. کسی صدایشان را نشنید، اما همه چیز در نگاهها و آغوشهایشان خوانده میشد: تعجب، غرور، و عشقی بیکران. وقتی پسرک خودش را در آغوش آنها انداخت و بوسههای گرمشان روی گونههایش نشست، تمام غرفه پر از نور شد. و اینگونه، کوچکترین مهمان نمایشگاه، بزرگترین درس زندگی را به همه داد: عشق، همیشه بهترین هدیه است حتی اگر در قالب دو جلد کتاب باشد!
این یک ماجرای واقعی بود که در غرفه انتشارات قصه و داستان رخ داد و شاید هر روز، شکلی دیگر از آن تکرار میشود.